بسم الله الرّحمن الرّحیم
💫 تاریخ اشرف کائنات حضرت محمد مصطفی صل الله علیه و آله و سلم
در رابطه با سال ششم هجرت بحث می کنیم. یکی از اتفاقای مهمی که در سال ششم هجرت رخ داد بحث صلح حدیبیه هست.
ببینید در ماه ذی القعده سال ششم رسول خدا در خواب می بینند که
با یارانشون به مکه رفتن و طواف خانه و انجام مناسک حج موفق شدند.
خوابشون رو برای اصحاب نقل میکنند که اینطور هست و عده ی انجام مناسک حج رو به اصحاب میدن میگن
بله می رویم و به دنبال همین وعده هم از مسلمانان و قبایل اطراف مدینه دعوت می کنند
که همگی با هم برای انجام حج عمره به سوی مکه حرکت بکنیم
این قبایل که اطراف مدینه بودن به جز عده ی معدودی دعوت اون حضرت رو نمی پذیرند و قبول نمی کنند
تنها خود مهاجرین و انصار و یه عده محدودی تو این حرکت و زیارت شرکت می کنند
حالا تعداد صد نفر گفته شده هزار نفر گفته شده هزار و چهار صد نفر گفته شده
هزار و هشتصد نفرم گفته شده اومدن مسجد شجره
الان مسجد شجره س، اون موقع نقطه ای بوده بنام ذوالحلیفه که الان مسجد بنا شده و اسمش رو گذاشتن مسجد شجره
رفتن اونجا جامه ی احرام پوشیدن هفتاد شتر رو نشونه ی قربانی روش گذاشتن و از جلو این شترها رو می راندن
تا اینکه خبر به قریشی ها رسید پیامبر همینطور رفتار کرد که بفهمن که ما برای زیارت داریم میاییم برای جنگ نمیاییم
هیچ سلاحی جز شمشیر که هر مسافری همراه خودش حداقل یه شمشیر داشت
یعنی شمشیر جزء لا ینفک بار مسافر شمرده می شد پیامبر و همراهانش لبیک گویان میومدن
که ذکری بود اون رو هی تکرار می کردند تا رسیدن به اسفان دو منزلی مکه
اونجا به مردی بنام بشیر برخورد کردن که از قبیله ی خزاعه بود
اوضاع و احوال رو از او جویا شدن او در پاسخ گفت که قریش از حرکت شما مطلع شدند
برای جلوگیری شما همگی از شهر خارج شدن و زن و بچهای خودشون رو همراه خودشون آوردن
قسم خوردن که نزارن شما به هیچ قیمتی داخل مکه بشید و خالد بن ولید رو با دویست نفر
جلو انداختن که به شما برسن و مانع بشن پیامبر دارد که فرمود وای بر قریش
هستی خودشون رو تو این کینه توزی ها از دست دادن خب چی میشد از همون آغاز من رو با سایر قبایل عرب وا می گذاشتن
تا اگر اون ها بر من پیروز می شدن مقصودشون حاصل می شد پیغمبر فرمود
چرا اینا با من لج و لجبازی میکنن میزاشتن من با سایر قبایل تن به تن می جنگیدم و باهاشون دست و پنجه نرم می کردم
اگه اونا پیروز می شدن قریش به مقصودشون می رسیدن اگر من بر اون ها غالب می شدم
خب قریش اسلام رو می پذیرفتن اگرم اینکار رو نمی کردن حداقل با نیرو و قوه با من میجنگیدند
اینها چی فکر می کنن؟ از قلب محزون و اندوهگین پیغمبر برخاسته میشه
چجوری ناراحتش کردن اینها چی می پندارن بخدا سوگند من در راه دینی که خدا من رو بر اون مبعوث کرده
اینقدر می جنگم تا خدا پیروزش کنه یا جان خودم رو در این راه میدم
بعد به دنبال این پیامبر فرمود کی بلده ما رو از راهی ببره که با قریش برخورد نکنیم
شخصی بنام اسلم بلند شد و راه های حجاز رو خوب بلد بود گفت
آقا من این رو به عهده می گیرم راه افتاد و مهار شتر پیغمبر رو به دست گرفت
از میان دره ها و سنگلاخ ها عبور کردن که خیلی هم سخت بود آب نبود و
مسیر عجیب غریب بود عبور کردن تا رسیدن به فضای بازی بنام حدیبیه
اونجا دارد که شتر از رفتن ایستاد جلو نمی رفت حرکت نمی کرد
پیغمبر فرمود اینجا سری هست اصحاب گفتن یا رسول الله خب شتر رو عوضش کن
اون کسی که فیل رو از رفتن به مکه بازداشت این شتر رو هم از رفتن به سمت مکه باز داشت
فرمود من امروز هر پیشنهادی قریش بکنند که دائر بر مراعات جنبه خویشاوندی باشه من می پذیرم
اگه الان مردم مکه بیان یه پیشنهادی بدن که مراعات خویشاوندی باشه من قبول میکنم
و به دنبال اون دستور داد همینجا شترهاشون پیاده بشن و منزل بکنند
خیلی از بی آبی رنج می کشیدن پیامبر یه تیری رو از تیردان چرمی درآورد
داد به براء بن عازب فرمود این تیررو ببر تهش رو توی این چاه ها فرو برد
به دنبال همین دیدن که یه آب بسیار زیادی از چاه خارج شد همه مسلمانان اگه بخواییم بگیم هزار و هشتصد نفر سیراب شدن
این هم معجزه آقا رسول خداست. خب حالا اینجا دارد قریشی ها تصمیم گرفته بودند
نزارن رسول خدا بیاد بخاطر اینکه می گفتن اگر این وارد مکه بشه
صولت و قدرت ما عرب شکسته میشه اون حرمت ما رو از بین برده
پهلوانان ما رو کشته بعد حالا بیاد و حالت قهرمانانه تو مکه بچرخه و دور کعبه بچرخه و طواف بکنه کار خودش رو بکنه و بره
ما نمی گذاریم به هر قیمتی شده دارد اشخاصی رو فرستاد بُدیل بن وَرقاء اومد گفت
به پیامبر قصدتون چیه؟ پیامبر فرمود ما برای زیارت اومدیم
دو تیکه لباس احرام تنمون هست میخواییم بریم زیارت؛ جنگ نمی خواییم و هیچ سلاحی نداریم جز شمشیر
این اومد به قریشی ها گفت قریشی ها گفتن دروغ میگی
پیغمبر برای زیارت نمیاد برای جنگ میاد یه نفر دیگه رو فرستادن بنام مِکرز بن حفص
اینم اومد همون گزارش رو داد بازم نپذیرفتن به مامور خودشون تهمت می زدن و می گفتن تو دروغ میگی و خیانت می کنی
بعد شخص دیگری رو فرستادن بنام حُلیس بن علقمه که رئیس اَحابیش بود
چون نزدیک کوه حبشی یه پیمانی بستن عده ای که همیشه با هم باشن تا آخر
این که اومد پیامبر فرمود این مرد فهمیده ای است شترهای قربانی رو جلو بفرستید
شترها علامت داشتن اینا رو بفرست شترها هم لاغر بودند از بس غذا نخورده بودن
حلیس بن علقمه از همون دور که نگاهش به شترها افتاد برگشت
نزدیک رسول خدا نشد فهمید که اینا برای زیارت میان اومد به قریش گفت
وای بر شما خاک بر سر شما این چه کاریه هر کسی که از خونه ننش قهر کرده و دماغش رو هم نمیتونه بکشه بالا میاد مکه
آزادانه طواف خانه ی خدا رو انجام میده و میره پی کار خودش زاده ی عبدالمطلب فخر عرب میخواد بیاد مکه
اعمال عمره رو انجام بده شما نمیذارید بخدا اگه مخالفت بکنید اونا تو تیر اندازی نظیر نداشتند
خود قومش هم اینطور بودند گفت بخدا اگه مخالفت بکنید با ورود اینها خود قوم ما علیه شما می جنگیم
یهو افتادن تو منگنه اینم یهو غوز بالای غوز گفتن چه خاکی بریزیم سرمون
به حلیس بن علقمه گفتن تو بر علیه ما نشو ما خودمون یه کاری می کنم تو راضی بشی
به همین جهت عروه بن مسعود سقفی رو فرستادن که آدمی ورزیده و سخن وری بود
این اومد که یه قصّه داره بعد اومد وارد خیمه ی رسول خدا شد و بازی در آورد
و می خواست دست به ریش آقا رسول خدا ببره و باهاش بازی بکنه
مسلمونا می زدن رو دستش میگفتن ادب رو رعایت بکنه عروه؟
بعد اینا صورت هاشون رو پوشونده بودند از پیغمبر پرسید این کیه؟
میزنه رو دست من پیغمبر فرمود این برادر زاده تو هست قاطی کرد گفت
تویی تو اومدی شاخ شدی میزنی تو همونی؟ پیغمبر فرمود چی میخوای؟
برای چی اومدی اینجا داشت جو رو بهم می زد گفت شما برای چی اومدید؟
گفت برای زیارت اومدم سریع رسول خدا اومدن اون طرف شروع کردن وضو گرفتن
وقتی وضو گرفت عروه بن مسعود دید قطرات وضوی رسول خدا از دستش جدا میشه
اینا میان زمین و آسمون این قطرات رو بر می دارن تبرکن میمالن به صورتشون
به مواضع بدنشون بعد دید یه مو از رسول خدا میفته بر میدارن
اومد به مردم مکه گفت فکر می کنید چی؟ بخدا قسم من قیصر رو دیدم دربار ایرانیان رفتم
کجا رفتم کسی رو صاحب قدرتمندتر از این آقا ندیدم
بعد قصه تا اینجا ادامه ش رو جلسه آینده عرض میکنم اگرزنده باشم ان شاءالله.
یه جمله ذکر مصیبت
صلّی الله علیک یا ابا عبدالله
صلّی الله علیک یا ابا عبدالله
من روضه م این باشد چند جمله
نه ذوالجناح دگر تاب استقامت داشت
نه سیدالشهدا بر جدال طاقت داشت
بلند مرتبه شاهی ز صدر زین افتاد
اگر غلط نکنم عرش بر زمین افتاد
به فدای آقا امام حسین علیه السلام بشم
صلّی الله علیک یا مظلوم یا ابا عبدالله
شیخ جعفر شوشتری میگه اول یه نیزه به پهلوش زدن از روی اسب افتاد
وقتی نفس می کشید خون از همه ی بدن جاری می شد
حسین جان حسین جان