بسم الله الرحمن الرحیم
✨️ الحمدالله رب العالمین وسلام علی سیدنا محمد و آله و سلم
?داستان حضرت یوسف علیه السلام
در خصوص جناب یعقوب و یوسف صلوات الله علیهما بحث میکنیم.
در جلسه گذشته عرض کردیم مردم ۷ سال فراوانی و زراعتهای بسیار و گشایشها رو سپری کردند
وارد ۷ سال خشکسالی و قحطی شدند در این مدت مردم رجوع میکردند به جناب یوسف
و از او گندم دریافت میکردند خود جناب یوسف این مسئولیت را بر عهده داشت که به مردم گندم میداد گندم میفروخت و این رو به کس دیگهای واگذار نکرده بود
این رجوع به مصر و دریافت گندم منحصر به مردم مصر نبود
بلکه همه شهرها و سرزمینها و بلادی که در اطراف مصر بودند حتی نقاط دوردست قحطی و خشکسالی قرار گرفته بودند
اونها هم میومدن مصر و از مصر گندم با خودشون بار میکردند و میبردند
جناب یعقوب و فرزندانش بر بادیه ای فرود اومده بودند که اونجا مُغل بسیار بود مغل درختی هست که در سواحل دریای عمان و هندوستان میروید
و طعمش هم تلخ هست اونجا این برادران یوسف اومدن بار بستند از این درختها و از این هیزمها
گفتند که اینها رو ببریم مصر بفروشیم پولی تهیه کنیم تا بتونیم باهاش گندم بیاریم
وقتی وارد مصر شدند برخورد کردن به جناب یوسف
منتها یوسف علیه السلام رو نشناختند حضرت یوسف اونها رو شناخت
و اونچه که اونها میخواستند از گندم به اونها داد خیلی هم داد پیمانه رو پر گرفته بود
و به اینها گندم بسیاری داد رفتار کرد به خوبی رفتار کرد به اینها گفت که شما کی هستید از کجا آمدید
اینا گفتند ما فرزندان جناب یعقوبیم خب همین حسب و نسب برای اینها یه بادی بود
بادی به غبغبه انداخته بودند گفتن ما فرزندان یعقوبیم او پسر جناب اسحاقه
اسحاق میدونی کیه
اسحاق پسر جناب ابراهیم خلیل الرحمن خلیل الرحمنی که نمرود او رو بر آتش انداخت ها
نسوخت ها که خدا آتش رو بر او سرد و سلامت قرار داد
آوازهاش حتماً به همه جا رسیده دیگه حتما شما هم شنیدید دیگه
میخواستن بگن که ببین ما بچههای این ابراهیم خلیلی ما نوههای او هستیم خواستن یه پزی بدهند
جناب یوسف فرمود که پدرتون چطوره چرا او نیامده
گفتند پدر ما ضعیف شده پیر شده دیگه توانی براش نمونده
فرمود شما برادر دیگه ای هم دارید گفتند بله ما یک برادر دیگهای داریم که از پدر با ماست و از مادر با ما نیست مادرش با مادر ما فرق داره
فرمود سری بعد خواستید به نزد من بیاید اون برادر خودتون رو هم با خودتون بیارید
دیدید که من با شما چه جور رفتار کردم پیمانه رو چجوری گرفتم
چقدر با شما خوب رفتار کردم اگر او برادرتون رو با خودتون نیارید خبری دیگه از این بذل و بخشش و از این همه گندم و اینجور چیزها نیست
ذره ای گندم من به شما نخواهم داد اونها که از این اتفاق خیلی خوشحال شده بودند
تصور نمیکردن عزیز مصر با اونها اینطور صحبت بکنه گفتن به هر ترفندی که شده باشه به هر حیلهای که باشه پدر رو راضی میکنیم
و کوتاهی نخواهیم کرد جناب یوسف مخفیانه به ملازمان خودش گفت
اون پولی که اونها دادند یواشکی بزارید تو بارشون وسط آذوقهشون وسط این گندمهاشون
که اینها وقتی برگشتن به شهر خودشون بارو که باز کردن ببینن پول رو هم ما برگردوندیم
رغبت میکنند به برگشتن دوباره از ما طعام بگیرند
برادران حضرت یوسف برگشتند به نزد پدر شروع کردن به تعریف کردن
پدر جان عجب فرمانروایی داره مصر عجب عزیز مصر با ما خوب رفتار کرد
در کیل به ما زیاده داد پدر جان اما این سری که می خوایم بریم بنیامین رو با من بفرست ها
تا ما بتونیم از او گندم بگیریم گفت چطور گفت آخه شرط کرده
گفته برادرتون رو نیارید دیگه ما طعام نمیدیم
شما بنیامینو بفرست ما ازش محافظت میکنیم
جناب یعقوب گفت شما محافظت میکنید شما کی هستید بخواید محافظت کنید عجب محافظتی کردید از یوسف
خدا باید محافظت کنه خدا باید نگه داره خدا هست که خوب نگهداری میکنه
شما کیلویی چنددید جا داره من از همین جا استفاده کنم
خدمت خانوادههایی که فرزندانشون رو مسافرت میفرستند عزیزانشون رو میفرستم برا اردویی برای سفر دوری
به هیچکی نسپارید فقط به خدای متعال نگو که من این بچهمو سپردم به شما
نه بگو بچهمو سپردم به خدا اول خدا وسط خدا آخر خدا همش خدا
خداست که خوب حفاظت میکنه خوب نگهداری میکنه
اینها دیدن پدر رو نمیتونن راضی کنند دیگه اومدن سراغ متاعهای خودشون
بارها رو که باز کردن یه مرتبه دیدن اون پولی که در عوض طعام داده بودند
اون پول رو جناب عزیز مصر برگردونده قبول نکرده
دویدن اومدن پیش پدر پدر جان دیگه بذل و بخشش بیشتر از این
از این بیشتر میخوای به ما احسان بکنه این مرد استثنایی فوق العاده است دیدنی قیمت داره که ما دوباره برگردیم
ببین پول ما رو هم بر گردونده ببین چقدر مهربانه
شما بیا یه کاری بکن بنیامینو با ما بفرست ما ازش محافظت میکنیم
قول میدیم قسم حضرت عباس میخوریم که آقا ما اینو برش گردونیم بهت
تازه اگه بنیامین بیاد یه بار شتر بیشتر ما با خودمون میتونیم آذوقه بیاریم
این حضرت یعقوب علیه السلام فرمود که من هیچ وقت او رو با شما نمیفرستم
تا اینکه شما عهدی از جانب خدای متعال به من بدید
قسم بخورید به خدای عزوجل که او رو با برای من بیارید مگر اینکه اتفاقی بیفته که دیگه اختیار از دست شما به در بره
دیگه شما قدرتی نداشته باشید برای برگردون اونها قسم خوردند
قسم جلاله خوردند جناب یعقوب هم فرمود که من خدا را گواه قرار دادم
خدا مطلع از امور و او شاهده که شما قسم خوردید تعهد کردید
که بنیامین رو برای من بیارید وقتی میخواستند بیرون برن پدره دیگه دلش میسوزه برای فرزندانش
شروع کرد برای اینها صحبت کردن گفت رفتید خواستید وارد مصر بشید همتون با هم از یک در وارد نشیدا
چشمتون میزنن میگن نگاه کن ۱۱ برادر چه شاخ و شمشادهایی هستند اینها
دلاور نگاه کن چه هیکلایی دارد خب مردم چشم میزنند میخورید زمین اتفاقی براتون میافته
در روایت داریم پیغمبر فرمود چشم زخم آدم رو میکنه تو قبر شتر رو میکنه تو دیگ چشم زخم اینقدر بد
فرمود که همتون با هم از یه در وارد نشین اگر این شهر مثلاً ۵ تا در داره
دو تا دو تا هر کدوم از هر دری دو نفرتون برید داخل چشم نخورید
اما این پند حضرت یعقوب این تدبیر حضرت یعقوب نتونست اونچه که مقدر هست رو دفع بکنه
اینها وارد شدند ولیکن همون خوفی که در قلب حضرت یعقوب بود نسبت به بنیامین همون اتفاق افتاد
همون ظاهر شد اینها وارد بر جناب یوسف شدند حضرت یوسف سلام کرد
تا چشمش افتاد به برادرش بنیامین شاد شد خوشحال
منتها دید که بنیامین کنار اینا نمیشینه از اینا فاصله گرفته
جدا میشینه اصلاً با اینا حرف نمیزنه گفت که تو مگه برادر اینا نیستی
بنیامین گفت بله من برادرم گفت پس چرا باهاشون ننشستی چرا کناره گرفتی فاصله گرفتی
گفت به خاطر اینکه من برادری داشتم از پدر و مادر با من یکی بود
اینها این برادر منو با خودشون بردن منتها دیگه برنگردوندن
ادعا کردند که گرگها او رو دریدند گرگی اومد و برادر من رو خورد
من هم سوگند خوردم و این رو بر خودم لازم کردم که در هیچ امری با اینها مجتمع نشم تا زنده هستم
یوسف پرسید زن گرفتی یا نگرفتی ازدواج کردی یا نکردی
گفت بله فرمود آیا خدا به تو فرزندی هم داده گفت بله
فرمود چند تا فرزند بهت خدا داد گفت سه تا پسر دارم
فرمود نامهای این پسرانه چیه گفت یکی رو گرگ نام کردم یکی رو پیراهن یکی رو خون
فرمود چرا اینجوری اسم گذاشتی رو بچههات گفت برای اینکه هیچ وقت فراموش نکنم
برادر خودم یوسف رو هر وقت یکی از اونها رو صدا بزنم برادر خودم رو یاد کنم
حضرت یوسف به برادران خودش گفت اون ده تای دیگه گفت شما برید بیرون بنیامین بماند
اینها که رفتن بنیامین را صدا زد به نزد خودش گفت من برادر تو هستم یوسف ناراحت نباش غمگین نباش
به اونچه که اینها با من کردند گفت که من میخواهم که تو رو نزد خودم نگه دارم بنیامین گفت برادرام نمیذارن من بمونم
چون اینها با پدرم عهد و پیمان کردند نزد خدای متعال که من رو به سوی خودشون برگردونند
جناب یوسف گفت من چارهای در این باب و یه حیلهای میکنم و تو اونچه که میبینی انکار نکن و به برادرانت خبر نده .
?جهت دریافت صوت ?
به کانال میثم ذوالقدر در پیامرسان ایتا مراجعه نمایید.