بسم الله الرحمن الرحیم
✨️الحمدلله رب العالمین و الصلاة و السلام علی سیدنا محمد و آله وسلم.
?داستان حضرت یوسف علیه السلام
در رابطه با جناب یعقوب و یوسف صلوات الله علیهما بحث میکنیم.
در یک روایتی به سند صحیح از ابوحمزه ثمالی هست که میگه صبح جمعه ای بود من آمدم مسجد مدینه
دیدم به به امام زین العابدین علیه السلام در مسجد نماز صبح میخونند
اقتدا به امام سجاد کردم آقا وقتی از نماز و تعقیب نماز فارغ شد رو به خانه کرد
میگه منم با حضرت رفتم وارد منزل شدیم آقا یک کنیزکی داشت به نام سکینه صداش زد
فرمود هر کسی که فقیر بود سائلی که اومد به در خانه ما از در خانه ما گذر کرد البته او را طعام بدید نذارید ناامید و دست خالی برگرده ها همه رو غذا بدید
امروز روز جمعه س میگه من گفتم آقاجونم دورت بگردم هر کی که بیاد در خونه ما
اظهار فقر بکنه اظهار نیاز بکنه که مستحق نیست بعضیا هنر شونه حرفهشونه
آقا فرمود نه من میترسم که بعضی از اونها مستحق باشند بیان در خونه ما
ما غذا ندیم بهشون دست خالی و ناامید برگردن و اون بلایی که بر سر یعقوب و آل یعقوب علیهم السلام نازل شد بر سر ما هم نازل بشه همه رو غذا بدید
آقافرمود ببین یعقوب روزی یه گوسفند ذبح میکرد مقداری از این گوسفند را تصدق میکرد به فقیرا و گدا گشنه ها
بعضی از این گوسفند هام میموند و این رو برای خودش و عیال خودش قرار میداد
از این غذا آبگوشت یه چیزی درست میکردند و یه سفره ای مینداختند میخوردند
شب جمعه ای هنگامی که افطار میکردند سائل مومن روزه دار مسافر غریبی که پیش خدا یک منزلت بزرگی داشت
بر درخانه یعقوب گذشت دید بوی آبگوشت پیچیده وصدا زد گفت غذا بدید طعام بدید سائل مسافر غریب گرسنه رو
من آدم قانعی هستم از همون غذاهایی که ته کاسه تون مونده نمیخواید می خوا ید بریزی جلو حیوون ها
ازهمون غذاها به ما بدید ما بخوریم الحمدلله میگیم خدا را شاکریم
یه چند مرتبه صدا زد اونا هم میشنیدن و جواب نمیدادن چرا به دو دلیل؟
چون حق او رو نمیشناختند نمیدونستند این کیه یک مومن عظیم الشأنیه
دوم اینکه حرف او رو باور نمیکردند فکر می کردند مستحق نیست و لذا جواب او رو ندادند ناامید برگشت
پاسی از شب که گذشت گفت: انا لله و انا الیه راجعون
شروع کرد به گریه کردن شکایت کرد به درگاه خداو ند متعال این حال خودش رو
گفت خداجون ببین ما گشنه ایم گرسنه خوابیدیم فردا رو هم روزه میگیریم
صبر می کنیم تو رو حمد میکنیم عیب نداره.
جناب یعقوب آل یعقوبم اون شب رو سیر خوابیدن وقتی که صبح کردند از اون غذای دیشب مقداری مونده بود
خداوند به جناب یعقوب وحی کرد که یا یعقوب تو غضب ما رو به سوی خودت کشوندی تو مستوجب تعدیب هستی
عقوبت و ابتلای من بر تو و فرزندان تو نازل میشه یا یعقوب مگه تو نمیدونی محبوبترین پیغمبرا در نزد من
گرامی ترینشون اونایین که رحم میکنند به مسکینا و بیچارههایی از بندگان من
گرفتارا رو به خودشون نزدیک می کنند به اینها طعام میدن پناه میدن امید بهشون میدن
یا یعقوب تو چرا زیمیال مادر مرده رو این بنده من رو که تلاش میکنه در عبادت من
بنده ای که قانع به اندکی از حلال دنیا دیشب چرا اومد در خونه ات اظهار فقر کرد
چند مرتبه صدا زد گفت من غریبم رهگذرم قانعم یه خورده به من غذا بده چرابهش غذا ندادی
پاسی از شب که گذشت میدونی چی گفت گفت انالله و انا الیه راجعون گریه کرد
این گرسنگی خودش رو به درگاه من شکایت کرد من رو هم حمد کرد فردا صبحشم روزه گرفت.
اما تو چی یا یعقوب با فرزندانت دیشب رو سیر خوابیدید صبح هم مقداری از غذای دیشبتون مانده بود
مگه نمی دونی ای یعقوب عقوبت و بلا به دوستان من زودتر میرسه از دشمنان من
حواست رو جمع کنا اینکه من دوستانم رو زود عقوبت میکنم این هم از لطف احسان منه نسبت دوستانم
اینکه دشمنانم رو دیر عقوبت میکنم این برای استدراج و امتحان هست .
یا یعقوب به عزت خودم قسم میخورم که بر تو نازل میکنم بلای خودم رو
و تو و فرزندانت رو در آماج تیرهای مصیبت خودم قرار میدم
آماده بلای من شو و راضی به قضای من باش و در این مصیبتهایی هم که نازل می کنم صبر کن.
چقدر جالب این خدای ارحم الراحمین هم میخواد او رو یه گوشمالی بده هم داره بهش میگه که آموزش میده که هم راضی باش هم صبر کن.
ابوحمزه میگه من عرض کردم به امام سجاد گفتم آقاجون قربونتون برم این خوابی که یوسف علیه السلام دیده بود
این خوابه برای کی بود کدوم شب خواب این خواب رو دیده بود
آقا فرمود همون اون شب که زمیال گرسنه اومده بود در خونشون همون شب جناب یوسف خواب دید
صبحم پاشد خوابش رو برای باباش گفت گفت باباجون دیشب خواب دیدم
یازده ستاره آفتاب و ماه من رو سجده کردند پدر وقتی شنید ناراحت شد اون وحی هم بهش شده بود
آماده بلا باش گمان کرد که این بلا احتمال خیلی زیاد در خصوص یوسف هست به همین جهت گفتش که
این خوابت رو پیش برادرات نگو میترسم یه حقه ای کنند یه مکری کنند در باب هلاک کردن تو
اما یوسف به این نصیحت عمل نکرد خواب خودش رو برای برادرانش گفت.
امام سجاد فرمودند اول بلایی که برای یعقوب آل یعقوب نازل شد همین بود حسد برادران نسبت به یوسف
خواب رو هم که شنیده بودند توجهات خیلی زیاد پدر رو نسبت به یوسف دیده بودند دیگه
حسادت همه وجودشون رو برداشته بود میخواستند بترکن نمی تونستند تحمل کنند مهربانی پدر
اومدن دور هم مشورت کردند گفتند که یوسف و برادرش پیش پدر خیلی دوست داشتنیه خیلی عزیزه
در حالی که ما فرزندانی هستیم که قوی و تنومندیم به کار پدر میایم اینا چی هستن دو تا بچه هستند به کارش هم نمیاد
ما میبریم گوسفندا رو چرا به اینا آب میدیم زحمت میکشیم بعد این دو تا بچه پیش پدر عزیزند
گفتند پدر ما در گمراهی آشکاره یا یوسف رو باید بکشیم یا یک جایی بندازیم که دیگه پدر نبینه از یاد و خاطر پدر برد
و رو به ما بکنه ما هم انشالله بعد چند صباحی میریم توبه می کنیم
اومدند پیش پدر گفتند بابا جون چرا ما رو امین خودت نمیدونی درباره یوسف
ما برای یوسف خیرخواهیم دلمون میسوزه دوسش داریم
این یوسف رو بفرست باما برای چرا میاد اونجا میوه میخوره بازی میکنه ما هم حواسمون هست نگهش میداریم
جناب یعقوب تا این رو شنیدیه اندوهی به دلش اومد دوست نداشت دوری یوسف رو ببینه
گفت من طاقت دوری او رو ندارم میترسم که گرگها او رو بخورند و شما هم حواستون نباشه حواستون پرت باشه
منتها جناب یعقوب نتونست این بلا رو از خودش و یوسف دور کنه چرا؟ چون قدرت خدا و قضای او غالب بود
و حکم خدا جاری شد در باب یوسف و یعقوب و برادران او یوسف رو با اینکه دلش نمیاومد داد به این فرزندان خیره سر
اینها یوسف رو بردند یه مقداری که حرکت کردند پدر بود دلش می سوخت دوید سمت فرزندانش
یوسف رو از دست اونها گرفت دست انداخت به گردن یوسف،یوسف رو غرق بوسه کرد
شروع کرد به گریه کردن منتها نمی دونست چیکار کنه دوباره یوسف رو تحویل برادرا داد که برادرها او رو بردند به بیابان.
?جهت دریافت صوت ?
به کانال میثم ذوالقدر در پیامرسان ایتا مراجعه نمایید.