بسم الله الرحمن الرحیم
✨️ الحمدلله رب العالمین و الصلاة و السلام علی سیدنا محمد و آله و سلم
?داستان حضرت یوسف علیه السلام
به خدمت انورتون معروض داشتیم که جناب یوسف برادرش بنیامین رو از وجود خودش آگاهانید
و به او گفت که تو رو نزد خودم نگه می دارم در این باب چارهی میکنم تدبیری می کنم
اونچه که میبینی رو فقط انکارنکن و به برادرانتم خبر نده
آمد به نزد برادران اونها رو طعام داد و احسان فراوانی کرد و تکریم و تعظیم اینها و به ملازمان خودش گفت این صواع رو بگیرید در میان بار بنیامین بزارید
صواع پیمانه ای بود از طلا که به اون کیل میکردند این رو آوردند در میان بار بنیامین گذاشتند به نحوی که هیشکی متوجه نشه
اینها بار کردند که به سمت بلاد خودشون برگردند جناب یوسف مامورین رو فرستاد گفت برید اینها رو نگه دارید
امر کرد منادی رو که برو بین اینها داد بزن فریاد بزن بگو شما دزدید ای گروه اهل قافله شما دزدانید
این هم اومده بود بین اینها داد میزد می گفت شما دزدید اینا بهشون برخورد عه ما دزدیم چیه شما گم شده
گفتند صواع پادشاه صواع پادشاه نیست هر کی اون رو بیاره یک شتر بار بهش میدیم
ما ضامنیم صواع رو به پادشاه برسونیم اینا رو کردند به جناب یوسف گفتند به خدا قسم آقا شما می دانید ما نیامدیم اینجا فساد کنیم
ما که دزد نبودیم ما که دزد نیستیم جناب یوسف فرمود خیلی خب شما دزد نیستید اما اگر صواع نزد شما ظاهر شد مجازات چیه؟
اگر شما دروغگو باشید گفتند جزای او اینکه او رو به بندگی نگهش بداری ما خودمون ستمکاران رو اینطور جزا میکنیم
در شریعت جناب یعقوب حکم اینه هر کی دزدی می کرد او را به بندگی میگرفتند از برای دفع تهمت
فرموداول بارهای برادران رو بکاوند پیش از بار بنیامین وقتی به بار بنیامین رسیدند صواع رو در میان بار بنیامین پیدا کردند
بنیامین رو گرفتند و کت و بالش رو بستند و حبسش کردند.
اینجا از امام صادق علیه السلام می پرسند میگن یابن رسول الله جولت فداک
چه جور حضرت یوسف گفت که ندا کنند اهل قافله رو که شما دزدانید و حال اینکه اینها دزدی نکرده بودند
آخه این کلام جناب یوسف رو شما چه جور توجیه میکنید چطور می فرماید؟
آقا فرمودند بله اونها دزدی نکرده بودند اما جناب یوسف هم دروغ نگفت چون غرض جناب یوسف این بود که شما دزدید
به اعتبار اینکه یوسف رو از پدرش دزدیدید اینا تا دیدن بنیامین رو حبس کردند ودارد می بردند گفتند حالا جناب یوسف هم اونجا وایساده داره میبینه میشنوه
گفتند اگر بنیامین دزدی کرد پس برادرش یوسف هم پیشتر عه عه عه جناب یوسف شنید تغافل کرد کذم غیظ کرد ضبط نفس کرد
به رو نیاورد اما در خاطر خودش اینطور گفت گفت شما دزدید شما بد کردارید
همون طور یوسف را از پدرش دزدیدید خدا به اونچه که شما میگید داناتره آگاهتره
اینها همگی جمع شده بودند بعد عصبانی به خشم اومده بودند به غضب اومده بودند.
در روایت هست هر وقت غضب براینها مستولی میشد یه ریخت خاصی پیدا میکردند
شکل و شمایل اینا به هم میریخت دارد که اینها از این وضع خارج نمی شدند مگر اینکه یکی از خاندان یعقوب بیاد دست رو اینها بذاره تا آرام بشن
اینا در عینی که عصبانی بودند به جناب یوسف میگفتند عزیز مصر تو بیا منت رو سرما بذار
بزرگی کن آقایی کن ببین ما یک پدری داریم پیر فرتوت زمین گیر دیگه نایی نداره
این به دیدن بنیامین خوشحال میشه بیا یکی از ما رو بگیر و بنیامین و رها کن
جناب یوسف فرمود معاض الله من به خدا پناه میبرم از اینکه کسی رو دستگیر کنم غیر از اون کسی که متاع خودم رو نزد او یافتم
نگفت غیر از اون کسی که متاع ما رو دزدیده باشه چون اگر اینجوری میگفت دروغ در میومد
گفت آخه من کسی دیگری رو بگیرم غیر بنیامین که ستمکارم
اینا ناامید شدند دیدند حریف استدلال جناب یوسف نمیشن برگشتند سمت پدر
که یکی از برادران بزرگ گفت که من برنمیگردم من میمونم اینجا تو مصر مگه یادتون رفته که شما با پدر تعهد کردید پیمان بستید
عندالله که کوتاهی نکنید حالا الان هم کوتاهی کردیم همونطوری که کوتاهی کردیم در باب یوسف
شما برگردید به نزد پدر من میمانم مصر تا اینکه پدر رخصت بده من برگردم یا که اینجا خدای متعال رحم بکنه من بتونم بنیامین را از دست اینها آزاد کنم
با بنیامین برگردم شما برید به پدر بگید پدرجان پسر تو دزدی کرد ما گواهی نمیدیم مگر به اونچه که علم داریم
ما که حفظ کننده غیب نبودیم شما اگر ما رو قبول نداری پدرجان برو از اهل شهری که ما در اونجا بودیم بپرس
از اهل قافله ای که در میان اونها بودیم بپرس ما راستگویانیم
بله ما راستگویانیم همیشه راست گفتیم قبلاً راست گفتیم الان هم راست می گیم
همه برگشتند وقتی به نزد پدر رسیدند قصه بنیامین رو گفتند جناب یعقوب بهم ریخت
فرمود نفس شما برای شما امری رو زینت داده عمل شما سبب شد که بنیامین به زندان بیفته
وگرنه عزیز مصر چه میدونست که دزد رو برای دزدی باید به بندگی گرفت
من صبر جمیل میکنم تا اینکه خدای متعال همه رو به نزد من بیاره خدا دانا و حکیم هست
از اینا رو برگردوند خیلی ناراحت زهی تاسف بر یوسف هی میگفت و گریه میکرد
سفید شده بود چشماش نابینا شد از اندوه و گریه بر یوسف
وجودش پر بود از خشم بر فرزندانش ولی اظهار نمیکرد رو نمی کرد اپرو نمیکرد این خشم رو
نقل هست از امام صادق علیه السلام پرسیدند یابن رسول الله اندازه حزن و اندوه جناب یعقوب چقدر بود؟
این ناراحتیش به چه مقدار بود این رو میشه شما برای ما تصویر کنید؟
امام صادق فرمودند اندازه حزن و اندوه جناب یعقوب به اندازه هفتاد زنی هست که فرزندانشون مرده باشند جلو چشماشون.
آقا فرمود حضرت یعقوب نمی دونست علم نداشت به اینکه در مصیبتها
انا لله و انا الیه راجعون بگه به همین جهت میگفت
وا اسفا الی یوسف
وا اسفا الی یوسف
این برادرا گفتند که به خدا قسم پدر جان تو انقدر یوسف یوسف میکنی تا هلاک بشی خودت رو بکشی
جناب یعقوب فرمود شکایت نمیکنم این اندوه عظیم رو مگر به سوی خدا
میدونم از لطف و رحمت خدا اونچه که شما نمیدونید ای فرزندان من برید بگردید تفحص کنید
یوسف رو پیدا کنید و برادرش رو برای من بیارید از رحمت خدا ناامید نشید
به درستی که ناامید نمیشه از رحمت خدا مگر گروه کافران ناامید میشن مومن که ناامید نمیشه
امام باقر ازشون سوال کردند که یابن رسول الله حضرت یعقوب در وقتی که به فرزندانش گفت برید وتفحص کنید یوسف و برادرش رو
آیا میدونست که یوسف زنده است و حال اینکه بیست سال بین او و یوسف جدایی افتاده بود
چشمهاش از بسیاری گریه نابینا شده بود میدونست یوسف زنده است؟
آقا فرمود بله میدونست زنده است یعقوب در یک سحری بلند شد به نزد پروردگارش
از خدا درخواست کرد خدایا من ملک الموت رو میخوام ببینم
خدا جناب عزرائیل رو نازل کرد با خوش رو ترین وخوشبوترین بوها
حضرت یعقوب گفت تو کی هستی گفت من ملک الموت ام عزرائیلم
از خدا خواستی خدا هم من رو سوی تو فرستاد چیکار داری یا یعقوب
فرمود به من بگو ببینم آیا روح یوسف رو به نزد تو آوردند یا نه
قسم میدم تو را به حق خدای ابراهیم و خدای اسحاق و یعقوب به من بگو روح یوسف به تو رسیده یا نه
گفت نه یعقوب روح یوسف به من نرسیده فهمید که زنده است
و لذا گفتش که ای فرزندان برید تجسس کنید تفحص کنید یوسف و برادرانش رو
و ناامید نشید از رحمت خدا که ناامید نمیشه از رحمت خدا مگر گروه کافران.
?جهت دریافت صوت ?
به کانال میثم ذوالقدر در پیامرسان ایتا مراجعه نمایید.