حاج میثم ذوالقدر

مطالب دینی از حاج آقا ذوالقدر

میثم ذوالقدر

مطالب دینی از حاج آقا ذوالقدر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

💫خدمت آقا حجت ابن الحسن ارواحنا له الفدا صلواتی بفرستید.

خدا رحمت آشیخ ذبیح الله محلاتی رو ایشون تو کتاب ریاحین الشریحه صفحه ۱۵۸ یه مطلبی رو میاره

میگن وقتی اسرا رو آوردن شام

این یزید می‌دونست چیکار کنه از کدوم مسیر عبور بده

از قصر یه زن بدکاره عبور داد از کنار قصر یه زن بدکاره

که اون زن با چهار زن دیگه تو قصر نشسته بودند وقتی خبر رسید که خارجی ‌ها رو آوردن

این زن دوید بالای بام از بالای بام نگاه کرد دید یک سری بالای نیزه هست بسیار می‌درخشه

میگه یه سنگی برداشت این سنگ رو پرتاب کرد سمت راس مبارک ابی عبدالله الحسین

سنگ تا به پیشانی امام حسین خورد خون فواره زد

چشم بی بی زینب کبری به این زنه افتاد که این زنه با اون وضعش سنگ پرتاب می کنه به راس برادر من حسین

همونجا دستش رو آورد بالا

اللهم خرب علیها قصرها خدایا قصر این رو خراب کن

خدایا بسوزانش به آتش دنیا قبل از آتش آخرت

میگه همون ساعت یه مرتبه دیدن قصر پایین اومد فرو ریخت خراب شد

آتشی توی این قصر افتاد تمام این قصر با همه اون کسایی که توش بودن با خاکستر باد اصلا اومد این خاکسترها رو برد

هیچ چیزیش دیگه نموند

این معجزه رو می‌بینند میگه وقتی که در اسارت میومدن سمت شام

در هاله هایی از نور بودن این شمر لعین هی می خواست نزدیک بشه

اینا هیچ وقت دستشون اثابت نکرد به بدن مبارک این آل الله

چرا با شلاق می زدن با تازیانه می‌زدن ولی دستشون نمی‌خورد

تا دستشون می‌خواست به اهل بیت بخوره اینا پرت میشدن عقب

میگه تو یه منزلی این شمر یه کاری کرد خانم زینب کبری فرمود یا ارض خزینی

از زمین بگیر او رو

زمین شکافته شد این شمر داشت به زمین فرو می رفت

یه مرتبه نگاه کرد از دو لب مبارک ابی عبدالله بالا نیزه

خطاب شد یا اختا اصبری خواهرم صبر کن خواهرم صبر کن

که بی بی زینب از نفرین صرف نظر کرد میگه مقامی که وقتی که اصلاً این مقامات حضرت زینب

حالات حضرت زینب مصائب حضرت زینب میگه هر چند قدمی که می رفت یه نگاه می‌کرد به سر برادرش حسین

می دید بالای نیزهدمیگه لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم

میگه بی تاب یه جاهایی بی بی زینب بی‌تاب شده بود مخصوصا اون ساعتی که خبر دادن دارن اسب ها رو نعل تازه می زنند

گفتن خانم اسب ها رو نعل تازه دارن می زنن تا شنید شروع کرد به شیون کردن

شروع کرد به فریاد زدن

فضه اومد جلو گفت بی بی قربونت برم به سر و صورتت نزن

من می‌تونم یه کاری بکنم شیری رو در همین بیابان صدا بزنم بیاد

از این بدن مراقبت کنه میگه خانم زینب رخصت داد

گفت فضه برو هر کاری می خوای بکنی بکن

میگه اومد تو بیابان صدا زد یه شیری آمد گفت ای شیر می‌دونی می خوان چیکار کنن با بدن پسر فاطمه

این سرشو آورد بالا این شیر که نمی‌دانم فرمود که این‌ها می‌خوان بدن پسر پیامبر رو حسین بن علی رو اسب بدوانن روش

گفتش که میرم حالا اون فضه است

خادمه حضرت زهرا ست اینها رو می دونه

گفت جلو برو منم پشت سرتو میام

این فضه جلو جلو می رفت این شیر هم در عقب فضه می اومد

تا رسید به گودال فضه میگه دیدم این شیر اومد این دست هاشو در بالای سر ابی عبدالله قرار داد

که این اسبها میان جرات نکنن به بدن ابی عبدالله وارد بشن

عقب می رفتن این اسبها بعد با خوشحالی اومد خبر رو بده به خانم زینب

یه وقت دید حضرت زینب آه و ناله می کنه فریاد میزنه

فضه میگه اومدم داخل گفتم خانم چرا گریه می‌کنی چرا انقدر بی‌قراری می‌کنی

گفت فضه دیر رسیدی بدن رو پایمال کردند

این بدن رو روش اسب دواندن

میگه صبح که شد اینا دو مرتبه اومدن سمت این بدن دیدن همین شیر اونجا هست

بعد یه صحنه ای دیدن خود این ها به تعجب افتاده بودن

دیدن این شیر میاد با اون دستهاش با دهانش نیزه‌هایی که بر سینه ابی عبدالله فرو رفته داره در میاره.

Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتس آپ
Share on facebook
فیس بوک
Share on linkedin
LinkedIn

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *