حاج میثم ذوالقدر

مطالب دینی از حاج آقا ذوالقدر

میثم ذوالقدر

مطالب دینی از حاج آقا ذوالقدر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

✨️ الحمدلله رب العالمین و الصلاة و السلام علی سیدنا و نبینا محمد و آله و سلم

💫 داستان حضرت ابراهیم علیه السلام

در خصوص جناب ابراهیم احوالاتشون کیفیت وفات و عمر شریفشون خدمت شما عرض میکنیم .

امام باقر می فرمایند اول دو کسی که در روی زمین با هم روبوسی کردند جناب ذوالقرنین و ابراهیم خیلی الرحمن بودند

مولا علی علیه السلام می فرماید حضرت ابراهیم به همراه پسرش وارد شهری شدند در پهلوی نجف اشرف

که هرشب در اون شهر زلزله می اومد جناب ابراهیم شب رو در اونجا موندن شب زلزله نشد

اهالی اونجا تعجب کردن از نیومدن زلزله سابقه نداشته چی شد اینجا زلزله نیومد که

بلند شد پیرمردی وارد شد به همراه پسرش شاید بی ربط با آمدن او نباشه

نزد حضرت ابراهیم اومدن گفتن هرشب تو این شهر زلزله میشد دیشب که شما وارد شهر ما شدید نشد

امشبم بمونی چی میشه جناب ابراهیم یک شب دیگه موند زلزله نشد اهالی شهر فهمیدن که به برکت قدوم این بزرگواره

به نزد ابراهیم اومدن پیش ما اقامت کن بمون هر چی که دلت بخواد ما برا تو فراهم می کنیم

گفت من نمی مونم گفت تبلیغ وظایفی دارم گفت ولی اگه می خواید در شهر شما زلزله نیاد

در پشت شهر شما صحرایی هست به نام صحرای نجف این رو به من بفروشید

اونا گفتن اگه اینطوریه ما ، به تو می بخشیم گفت نه نمی گیرم این صحرا رو مگر به خریدن

گفتن خیلی خب گفت قیمت بزار ما اینو می فروشیم گفت ۷ تا گوسفند و ۴ تا دراز گوش خوبه اینا رو داد زمین رو خرید

پسرش تعجب کرده بود بابا آتیش زدی این چه معامله ای بود که کردی

این زبون بسته ها رو فروختی در مقابل زمینی رو خریدی که نه زراعتی‌ میشه توش کرد نه حیوانی میشه توش چرانید

این چه معامله ای بود گفت پسرم ساکت شو خداوند عالمیان از این صحرا ۷۰ هزار کس رو محشور میکنه داخل بهشت میشن بی حساب

هر کدوم این ۷۰ هزار نفر شفاعت میکنن جماعت بسیاری رو یه ظاهری می بینی باطنش رو ببین چیه

اواخر عمر شریفش بود همسرش ساره به نزد او اومد گفت ابراهیم پیر شدیا از خدا بخواه یه فرزندی به من و تو عطا بکنه

دیده ی ما بهش روشن بکنه تو خلیل خدایی اگه تو بخوای خدا دعات رو مستجاب میکنه

جناب ابراهیم هم از خدا درخواست کرد که به ما فرزند دانایی کرامت کن

خدا وحی کرد ابراهیم من به تو می بخشم پسر دانا و در باب تو او رو خواهم امتحان کرد بعد از بشارت سه سال موند

پسری برای ساره به دنیا اومد به نام اسحاق ابراهیم دیگه پیر شده روش سفید شده

گفت بمونه حیفه خوشی و خرمی لذت و اینها ابراهیم از خدا بخواه مرگت رو عقب بندازه باهم یه چند سالی زندگی بکنیم

دیده ی ما روشن بشه جناب ابراهیم این رو هم از خدا درخواست کرد خداوند فرمود زیادی عمر رو از ما بخواه

هرچی بخوای ما به تو عطا می کنیم به ساره گفت خدا اینطور فرموده گفت از خدا بخواه

تا تو خودت طلب مرگ نکردی تو رو نمی میرونه خدا اینجوری قرار میدی دعات رو مستجاب کردم

به ساره گفت حالا که خدا دعای ما رو مستجاب کرده عمر ما رو اینطوری قرار داده ما نخواستیم ما رو نبره بیا سور بدیم غذا بدیم

یه دو سه تا از این گوسفند ها و گاو ها رو بزن زمین یه آبگوشت درست کن بدیم فقرا بدیم کیف کنن

خودش هم نزد مردم اومد صدا زد گفت هرکسی میخواد بیاد بر سر خانه ابراهیم بیاد استفاده کنه از غذا ها

بین این مردم یه مرد کور و ضعیفی هم بود که یه کسی کمک حالش بود

اینو آورد سر سفره نشوند این کور ضعیف یه لقمه برداشت خواست به دهانش بزاره دستش هم می لرزید

از جانب راست و چپ لقمه حرکت کرد یک مرتبه خورد تو پیشونیش این کسی که کمک حالش بود دستش رو گرفت لقمه رو حرکت داد

گذاشت تو دهانش نابینا یه لقمه دیگه برداشت دستش رو حرکت داد بلند کرد که بزاره تو دهنش لقمه رفت تو چشمش

جناب ابراهیم هم داشت خیره خیره نگاه میکرد تو بعضی از روایات داریم این پیر مرد حالا ممکنه این هم باشه اون هم باشه

هرچی می خورد درجا ازش دفع میشد به اون کسی که همراهش بود گفت این چرا اینطوریه

گفت ابراهیم بخاطر پیری این حالش اینجوری شده بخاطر ضعف پیری

جناب ابراهیم در خاطرش عبور کرد که منم پیر بشم قراره مثل این بشم از خدا خواست گفت خدایا نخواستیم ما رو به همون اجلی که قرار بود بمیرون

ما نیازی به زیادی عمر نداریم از خدا درخواست کرد خدایا حالا که ما رو می خوای ببری یه دخترم بهمون بده

که دختری بعد از ما برای ما گریه کنه خدا به او دختری هم داد

ملک الموت رو فرستاد گفت برو جان ابراهیم رو بگیر ملک الموت اومد

السلام علیک یا ابراهیم گفت و علیک سلام ملک الموت

گفت چرا اومدی جانم را به اختیارم بگیری یا اومدی خبر مرگ رو بدی می خوای چیکار کنی

گفت اومدم تا به اختیار خودت جانت رو بگیرم تو رو به عالم قدس ببرم

اجابت کن ابراهیم ، ابراهیم گفت یه چیزی بهت بگم گفت بگو

گفت تا به حال دیدی یه رفیق رفیق خودش رو بمی رونه ؟

مگه من خلیل خدا نیستم ملک الموت برگشت تو جای خودش ایستاد خدا وحی کرد که برو به سوی ابراهیم

بگو فلانی تا به حال دیدی يه رفیقی نخواد رفیقش رو ببینه تا حالا دیدی یه خلیلی نخواد خلیل خودش رو ببینه

دوست اونه رفیق اونه آرزوی دیدن رفیقش رو بکنه وقتی اینو به ابراهیم گفت ابراهیم راضی شد

اون بزرگوار در وادی شام بود که ملک الموت دوباره برگشت برای گرفتن روح او به صورت بسیار زیبایی اومد

بسیار نیکویی اومد فرمود تو کی هستی گفت من ملک الموت هستم سبحان الله

چه کسی هست تو رو ببینه قرب تو رو ببینه زیارتت رو نخواد

گفت یا خلیل الرحمن خدا هروقت نسبت به بنده ای خیر بخواد من رو به این صورت می فرسته

وقتی هم به بنده ای خیر نخواد من رو به یک شکل دیگه ای می فرسته

اون در شام به رحمت الهی واصل شدند اسماعیل هم ۱۳۰ سال عمر کرد و از دنیا رفت

و در حجر اسماعیل مدفون شد جناب ابراهیم هم ۱۷۵ سال عمر کردند .

 

🎙 جهت دریافت صوت👇

به کانال میثم ذوالقدر در پیام‌رسان ایتا مراجعه کنید.

Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتس آپ
Share on facebook
فیس بوک
Share on linkedin
LinkedIn

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *