بسم الله الرحمن الرحیم
?تاریخ اشرف کائنات حضرت محمد مصطفی صل الله علیه و آله و سلم
در رابطه با احوالات نبی مکرم در ایام شیرخوارگی صحبت میکنیم.
درحدیث معتبر هستش از امام صادق علیه الصلاة و السلام که وقتی نبی مکرم متولد شدند
چند روز گذشت در حالی که برای اون حضرت شیری به هم نرسید
گویا مادر شیر نداشتن یا به چه شکل و به طریق معجزه از طریق جناب ابوطالب عموی پیغمبر نبی مکرم ارتزاق کردند و تا اینکه حلیمه سعدیه اومدند.
قصه دارد حلیمه سعدیه حالا اینجا که اون رو خدمتتون عرض خواهیم کرد.
میفرماید ابن شهر آشوب حلیمه بنت ابی زویب که این خانم با یه عده از خانمهای دیگه که شیرده بودند
میان مکه کارشون این بود که بچهها رو می گرفتند میبردند تو قبیله خودشون شیر میدادند
بزرگ میکردند از آب و گل که بچه در میومدن میآوردند تحویل صاحبانش میدادند
بعد در عوض این کار یه پولی دریافت میکردند پول خوبی بود پول قابل توجهی بود.
عارضم به اینکه حالا جهت اینکه مردم مکه بچههاشون میدادند به این خانوما
که این خانوما ببرن مثلا بیرون از مکه شیر بدن بزرگ کنه و برگردونند چی بوده؟
یکی از آقایون اینطور تحلیل میکرد میگفتش که مکه چون مکان زیارتی بوده
از همه جا بلند میشدند می دونید که وسط چهار امپراطوری هم بوده
محل رفت و آمد بوده مثلا امپراطورها میخواستند با هم رفت وآمد کنند داد وستد بکنند
میومدن اینجا می خواستند زیارت بیان میاومدند اینجا
دقت کردین اونجایی که محل رفت و آمد باشه معمولا مریضی اینا بیشتره
شما این آقا یه عده ای میرفتند کربلا معلی اونجا غالبا مریض میشدند
چون طرف از آفریقا بلند شده اومده اون یکی از اروپا اومده هر کی حامل یه ویروسی هست دیگه
تو مکه بچه نمیموند مریض میشد و اینها مثلا از دنیا میرفت و لذا این بچه ها رو میدادند که ببرن بیرون از مکه
این بچه از آب گل در میاد این حلیمه سعدیه میگه که ولادت آقا رسول خدا خشکسالی شده بود
قحطی شده بود تو بلاد ما بعد میگه با یه عده از زنان بنی سعد به سمت مکه اومدیم که اطفال رو بگیریم شیربدیم
میگه من حلیمه میگه مادر نبی مکرم اون کسی که حضرت رو شیر داده میگه
من بر ماده الاغی سوار بودم که این ماده الاغ جون نداشت راه بره
سوارش میشدی اصلا راه نمی رفت میگه که خودمم بچه بغلم بود این بچه ای که بغلم بود از من شیر که میخورد سیر نمیشد
شبا هم نمیخوابید بچه می خواد بخوابه باید سیر باشه از شیر خوردن سیر بشه و شبها بخوابه
میگه یه سینه من که خشک بود سینه سمت راست من که خشک بود سینه سمت چپم هم اصلا چیزی نداشت
این بچهام که میخورد این رو جوابش نمی داد یه وضع خیلی بد بود و
میگه که خانمهای دیگه زرنگی کردن و رفتن و اینها به هرکدوم یه بچه گرفتن من دیر رسیدم
وقتی رسیدم دیدم که هرچی بچه بوده این خانمهای دیگه بر داشتن و اینها
یه بچه مونده به خاطر اینکه یتیم بوده کسی رغبت نکرده بره سمتش و اون هم یتیم عبدالله محمد مصطفی
می دونید چرا نمیرفتن دنبال یتیم می گفتند پدر نداره این مثلاً امید به احسان ازطرف پدرش ما نداریم
ممکن بابا بزرگش خیلی اعتنا نکنه و یه چنین تصوری بود میگه که تا اینکه دیدم که یه مرد با عظمتی بیرون اومد
هی صدا میزد ای گروه مرزات گروه مرزات یعنی ای خانمای شیرده کدوم یک از شما بچه پیدا نکردید که بردارید
میگه من سوال کردم این آقا کیه؟ خیلی جلالت داشت گفتند که این عبدالمطلبه عبدالمطلب بن هاشم سید مکه است
میگه که من رفتم جلو گفتم من بچه پیدا نکردم جناب عبدالمطلب گفت تو کی هستی؟
گفتم من زنی هستم از بنی سعد اسمم حلیمه عبدالمطلب تبسم کرد یه لبخندی زد گفت
بخن بخن یعنی مبارک باشه بر تو مبارک باشه بر تو.
خصلتان جیدتان تو دوتا خصلت داری یک سعد گفتی از قبیله چی هستی یکی سعد هستی
یعنی خوشبخت هستی یکی هم حلم چرا چون اسمت حلیمه ست دو تا ویژگی داری تو هم سعد هم چی حلم اینا در تو هست و همین دوتا هم
اگر در یه کسی باشه کدوم دوتا سعد و حلم عزل دهر و عزل ابد
همین دوتا هم عزت روزگار و عزت ابدی هستش بعد فرمود ای حلیمه نزد من کودکی هست یتیم
که محمد نام داره خانمای دیگه قبولش نمیکنند چون فکر میکنند یتیمه و اینها فکر میکنند که
از یتیم چیزی گیرشون نمیاد تو چیکار میکنی تو میای این بچه ما رو برداری ببری برای شیردادن
جناب حلیمه سلام الله علیها میگه که منم چون بچه دیگه ای پیدا نکرده بودم گفتم باشه قبول کردم
میگه با همدیگر به اتفاق رفتیم خانه آمنه مادر حضرت میگه که وقتی نگاهم افتاد به اون کودک شیفته جمالش شدم
میگه این در یتیم رو گرفتم تو دامنم گذاشتم وقتی که تو دامنم گذاشتم یه نگاهی به من کرد
میگه همچین که نگاهی به من کرد یه نوری از،گ چشماش ساطع شد میگه که یک مرتبه احساس کردم در سینه سمت راستم که خشک بود
شیر هست میگه که این آقازاده رو این فرزند مبارک رو گذاشتم رو سینه راستم شروع کرد شیر خورد خورد یه مقداری هم گذاشت برای اون فرزند دیگم
بعد از برکت اون حضرت هر سینه من جفتشون هم پرشیر شد و میگه که بچه رو برداشتم آوردم نزد همسرم
دارد که اینجا یه شترداشتیم اون شترم شیر نداشت اصلا هر کاری می کردیم شیر نداد
اون شترم پر شیر شدکه هم انقدر شیر از این شتره می گرفتیم همه مون می خوردیم سیر میشدیم
میگه شوهرم به من گفتش که ما فرزند مبارکی رو گرفتیم که از برکت او نعمت به ما رو آورده
میگه صبح شد اون حضرت رو بر دراز گوش خودم سوار کردم بعد رو به کعبه آوردم
اینجا خیلی گزارشی که داره این زن میده خیلی عجیبه میگه به اعجاز پیغمبر این کودک میگه
سه مرتبه این درازگوش این الاغ سرش رو به حالت سجده گذاشت رو زمین
بعد به سخن اومد گفت از بیماری چون یه الاغ ضعیف بود سوارش میشدی راه نمی رفت میگه به اعجاز شروع کرد به سخن گفتن
گفت شفا یافتم از ماندگی بیرون اومدم از برکت سید مرسلان خاتم پیامبران
بهترین گذشتگان وآیندگان که بر من سوار شد چون بر من سوار شد از این مریضی اومدم بیرون
میگه که این الاغ ضعیف و اینا دیدم راه وا شده میره و یه چنان میره از همه چهارپاها میزنه جلوتر
میگه که تمام رفیق رفقا تعجب کردند چی شد این الاغ تو گفتم آخه این کودک با ما هست این کودک هرجا باشه برکت داره
این کودک هرجا باشه میگه خیلی تعجب میگه که آقا از برکت این کودک ما یه برکتی افتاد تو این گوسفندامون زیاد شد
و حیوونای ما سیر میومدن وقتی میرفتند تو صحرا سیر بر می گشتند و پر شیر
اما حیوونهای کسان دیگر اینا گرسنه بر میگشتند و یا کم شیر و یا بی شیر و اینها
میگه ما وسط راه که داشتیم می آمدیم وسط راه به غاری رسیدیم از اون غار مردی بیرون اومد که نور از جبینش به آسمان ساطع میشد
سلام کرد بر اون حضرت یعنی بر همین کودکی که تو بغل ما بود سلام کرد گفت
حق تعالی من رو موکل کرده به رعایت این کودک بعد میگه گله آهویی از برابر ما پیدا شد داشتیم میومدیم یه گله آهو از کنار ما ردشدن
و به زبان فصیح گفتند که حلیمه نمی دونی کی تو دامن توست تو نمیدونی تو نمیفهمی کی تو بغل توست
و کی رو میخوای تربیت بکنی او بهترین پاکان و پاکیزه ترین پاکیزگان هست
بعد حلیمه میگه از کنار هر کوه و دشتی که ما رد شدیم بر اون حضرت سلام کرد
اینا رو این خانم داره میشنوه بعد سلام کرد میگه به برکت میگه که آقا دیگه زندگیمون برکت پیداکرد
معیشتمون برکت پیدا کرد توانگر شدیم حیوونای ما زیاد شدند.
بعد چیزی که تعریف میکنه این خانم داره گزارش میده میگه هیچ وقت در جامههای خودش حدث نکرد
این آقا این کودک هیچ وقت من ندیدم که این کودک حدث کنه و نگذاشت که مثلا قسمتهایی از بدنش دیده بشه
که جناب حلیمه میگه همیشه یه جوانی رو با او من میدیدم که جامههای او رو مرتب میکرد
لباسهای او رو مرتب میکرد. پنج سال دو روز نزد حلیمه سعدیه بود.
یه کرامت بگم از جناب آصف محمود حسنی طباطبایی ایشون دو تا کرامت آورده از آقا ابوالفضل العباس خیلی جالبه
یه دونه از پدرش نقل میکنه که جناب آصف ضیاءالدین حسنی طباطبایی میگه که من از بابام شنیدم
که بابام میگفتش که تو دوران جوانی من رفتم کربلای معلی میگه که ما یه عده ای بودیم زن و مرد
یه کاروانی بودیم رفتیم حرم مطهر آقاابوالفضل العباس میگه اون روزها تازه برق اومده بود تو عراق
این سیمهای قطور برق کنار صحن مطهر و چند تا سیم لخت برق چند تا سیم لخت برق با فاصله کم اینا ازکنار هم گذاشته شده بودند
بعد میگه که اون موقعها هم تو عراق تازه بادبادک مد شده بود
مثلا دست هر بچه ای می دیدی بادبادک هست میگه که چند تا این بچه عرب طفل عرب داشتند بازی می کردند بادبادک دستشون بود
با هم بازی میکرد میگه اینا دو تا عدد از این بادبادکها رو هوا فرستادن یکی از این بادبادکها اومد وسط این سیمها گیر کرد
سیمای برق ، برق شوخی نداره دیگه میگه که یکی از این بچهها رفت بالای بام خم شد این بادبادک رو برداره
یهو از بالای بام افتاد رو این سیمهای برق سیم لخت برق
میگه من آنجا بودم باچشم خودم دیدم تا این بچه افتاد رو این سیم لخت برق خشک شد خشک
میگه که با چشم خودم دیدم یه زنی از اعراب سرآسیمه رفت جلو ایوان آقا ابالفضل این انگشت ابهام رو به سمت حرم گرفت
میگه دیدم به تهدید داره حرف میزنه با آقا ابوالفضل داره به تهدید میگه یه چیزی فریاد میزد
به سمت ضریح مقدس آقا ابالفضل یه چند کلمه گفت و بعد سمت بچهش حرکت کرد
میگه وقتی این زن رفت سمت بچهش همینطوری هرچی زائر اونجا بود اینا هم دنبال این زنه رفتند
میگه که می خواستم این خانم این مادر که حالا بچهش اون بالا خشک شده میخواد چیکار بکنه
میگه به خدا قسم دو سه قدم مونده بود که برسیم به این بچه خشک شده روی سیمها
میگه یک مرتبه به صورت معجزه آسا این انگار یه کسی این بچه رو از بالا سیمها برداره بزارتش زمین
میگه این بچه از بالا سیمها انگار یکی بزاره جلو مادر میگه گذاشت جلو مادر
این بچه یه تکون خورد و حالش مناسب و انگار هیچ اتفاقی نیفتاده
جلو مادرش شروع کرد فرار کردن یهو دوید مثلا که مردم هم دویدند دنبال این بچه
بچه رو نگه داشتند لباسهاش رو تیمما و تبرکا چیکار کردند تیکه تیکه کردند با خودشون بردند
بعد همین شخص میگه از این قصه عجیبتر یه قصهایه که میگه که از رانندهی شنیدم میگفت
یکی از شبها از جاده هراز عازم شمال بودم بعد موقعی که اتوبوس را از گردنه بالا میبردم یهو خوابم برد
میگه وضع جاده به این ترتیب بود که بعد از صعود بر بالای گردنه جاده یه شیب پیدا میکرد
اگر درست نمیچرخوندی فرمون رو میرفتی تو دره میگه من خوابم رفته بود
یه مرتبه صدای یا ابالفضل یا ابالفضل مسافرا دیدم که مسافرا هی داد میزنند میگن یا ابالفضل یا ابالفضل
میگه آقا ماشین داشت میرفت تو دره میگه من چشم باز کردم یه دست بزرگی رو دیدم
انگار زیر اتوبوس رفته و اتوبوس رو بلند کرد پایین دره سالم گذاشت رو زمین
قسم میخورد قسم یاد میکرد میگفت حتی شیشههای اتوبوس سالم بود
ما افتادیم پایین از اون بالا افتادیم پایین اما به خدا قسم حتی شیشههای اتوبوس سالم بود
میگه که همه گفتند معجزه ابالفضل مگه میشد کسی از اون بالا بیفته و پایین زنده بمونه
یه نفرم زنده نمیمونوند اما به معجزه همون یا ابالفضل یا ابالفضل حتی شیشه های ماشین خورد نشد
میگفتش که مسافرا هر کدومشون به هر زبانی که داشتند از آقا ابالفضل تشکر میکردند
میگه دو روز فقط طول کشید ما ماشین رو از این دره بیاریم بیرون دو روز طول کشید حالا معجزه ابالفضل دیگه
امروز دلهامون روببریم حرم آقاابالفضل
ای ساقی لب تشنگان
ای جان جانانم سقای طفلانم
داغت شکسته پشت من
ای راحت جانم سقای طفلانم
من بی برادر چون کنم
با این سپاه دون در دامن هامون
بینم تو را در ابر خون
ای ماه تابانم سقای طفلانم
همه روضه خوان باشیم
ای ساقی لب تشنگان
ای ساقی لب تشنگان
ای جان جانانم سقای طفلانم
خواهم برم در خیمهگاه
ای گل تن پاکت
پیکر صد چاکت
اما داداش میخوام ببرمت سمت خیمه ها
ممکن نباشد یا اخاه
محزون و نالانم سقای طفلانم
ای ساقی لب تشنگان
ای ساقی لب تشنگان
ای جان جانانم سقای طفلانم